کلاهی که برداشته نشد

متن مرتبط با «خاطرات» در سایت کلاهی که برداشته نشد نوشته شده است

خاطرات روزهای محرمی

  •   چشم به هم زدیم هشت روز از ماه محرم گذشت! شب‌ها مسجد محله‌مون هیئت دارن و مراسم عزاداری برپاست. مرکز محله‌مون هم تکیه زدنو خرما و چای خیرات میدن. منم دو روز پیش،بعداز چند روز از خونه زدم بیرون.رفتم تا جلو تکیه و چند دقیقه‌ای اونجا موندم.   قرار بود مادرم بیاد تا باهم بریم جایی.چند دقیقه منتظر موندم اما نیومد. باهاش تماس گرفتم و گفتم من میرم سمت مسجد تو هم زودتر بیا.و راه افتادم.... رسیدم دم در م,خاطرات,روزهای,محرمی ...ادامه مطلب

  • خاطرات مهمانی در خانه خواهر بزرگه

  • سلام دوستان عزیز روز های پایانی پاییز رو داریم میگذرونیم.پاییز امسال برام خیلی زود گذشت،زودتر از سال‌های گذشته.امسال کاملا دلگیری و بی حوصلگی فصل پاییز رو درک کردم. برسم به خاطرم...مهمونی خونه خواهر هم بعد ۱۳روز تموم شد و ما چهارشنبه ساعت ۱٠شب رسیدیم خونه.منو مامانم هرسال همین موقع‌ها میریم خونه‌ی خواهر بزرگم،و چون سالی یبار مامانم میره حدودا دو سه هفته میمونه،منم بدلیل شرایطی که دارم باهاش میرم.امسال هم مثل هرسال رفتیم و بعد گذشت دو هفته برگشتیم.مثل هرسال خیلی خوش گذشت.وقتی ما میریم خواهرم تمام تلاشش رو میکنه به من خیلی خوش بگذره،همیشه سعی میکنه بهترین غذاهارو درست کنه.خیلی خانواده گرم و آرومی هستند بخاطر همین روز آخری سخته یه کم ازشون جدا بشیم.اما نمیدونم چرا اینبار زیاد حوصله نداشتم و همیشه باخودم درگیر بودم.حس میکردم یچیزی کم دارم.یچیزی مانع شادی من میشد،البته میگفتم و میخندیدم اما اینا همه ظاهری بود.تا اینکه یه روز به برادر زادم پیام دادم و شروع کردیم به گپ زدن.خیلی باهم صحبت کردیم یا بهتر بگم درددل کردم،اونم سعی میکرد آرومم کنه؛من همیشه بخاطر مواردی خودمو مقصر میدونستم اونم ت, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها