چشم به هم زدیم هشت روز از ماه محرم گذشت! شبها مسجد محلهمون هیئت دارن و مراسم عزاداری برپاست. مرکز محلهمون هم تکیه زدنو خرما و چای خیرات میدن. منم دو روز پیش،بعداز چند روز از خونه زدم بیرون.رفتم تا جلو تکیه و چند دقیقهای اونجا موندم. قرار بود مادرم بیاد تا باهم بریم جایی.چند دقیقه منتظر موندم اما نیومد. باهاش تماس گرفتم و گفتم من میرم سمت مسجد تو هم زودتر بیا.و راه افتادم.... رسیدم دم در م,خاطرات,روزهای,محرمی ...ادامه مطلب